سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لیلی با من است

عبادت دروغی چهارشنبه 86/2/19 ساعت 11:48 عصر

دیروز شیطان را دیدم در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود .فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند و هیاهو میکردند و هول میدادند و بیشتر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود :غرور وحرص و دروغ جاه طلبی و ...

هر کسی چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را /بعضی ایمانشان و بعضی ؟آزادگیشان را .شیطان می خندید و دهانش بوی بد جهنم می داد.دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند .موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم میبینی آدم ها خودشان قیل و قال می کنند و دور من جمع شده اند . جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزدیک آورد و گفت:البته تو با آنها فرق میکنی . تو زیرکی و مؤمن .زیرکی ایمان آدم را نجات میدهد.اینها ساده و گرسنه اند . به جای هر چیزی فریب می خورند . از شیطان بدم می آمد . حرفهایش اما شیرین بود .گذاشتم تا حرف بزند و او هی گفت و گفت .ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت خورد  که لابلای چیزهای دیگر بود دور از چشم شیطان آن را برداشتم  توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یک بار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم . توی آن اما  جز غرور چیزی نبود . جعبه عبادت از دستم افتاد  غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم فریب .دستم را روی قلبم گذاشتم  نبود !!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم . میخواستم یقه نامردش را بگیرم .عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم اما شیطان نبود .نشستم و های های گریه کردم.بلند شدم .بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم .صدای قلبم را  و همان جا بی اختیار به سجده  افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .

 


نوشته شده توسط: دختر آسمان

خواهش چهارشنبه 86/2/5 ساعت 9:5 عصر

حواهش می کنم نظرات شخصی و افراطی خودتونو به دین نسبت ندید

حرفم با شمایی که وظیفتون سنگین تر از بقیه است (طلبه ها ) اگر شما رفتارتون دقیقا مطابق با تعلیماته دینی باشه

مطمئن باشید که دیگه احتیاجه چندانی به منبر رفتن نیست (به عمل کار برآید به سخنرانی نیست)

چه بسا هستن طلبه هایی که حرفشون سنده برای مردم و چه بسیارند طلبه هایی که کسی چشمه دیدنشونو نداره

ببخشید که خیلی ابتدایی و صریح حرف می زنم

شاید با خودت بگی این چرت و پرتا چیه ولی با همین ابتدایی  و کوتاه حرف زدنا خیلی چیزا روشن می شه ما همیشه عادت داریم که پیچیده و نا مفهوم حرف بزنیم (که نه مخاطب بفهمه چی گفتیم نه خودمون)

 


نوشته شده توسط: دختر آسمان

تظاهر الکی ممنوع چهارشنبه 86/2/5 ساعت 8:52 عصر

متاسفانه توی جامعه

ی دینی و معنوی امروز تظاهر و ریا در رفتارو گفته های افراد باعث سردی و دین گریزی عوام اللخصوص جوانان شده

مثلا توی دانشگاهها از 300-200 نفری که توی ارگانی مثل بسیج ثبت نام میکنن به جرات میگم حداقل 250 نفرشون    

به خاطر یه سری مزایایی که بعدا برای شغل و کارشون به درد می خوره و یا سهمیه ای که بهشون می دن ثبت نام می کنن

  بعد همین آدما توی تریبون آزاد در جوابه یابه گویی یکسری آدمه بی سواد و بی فرهنگ هیچی ندارن که بگن

در نتیجه من نوعی که توی اون جلسه حضور دارم فکر می کنم که اون حرفای مضخرفی که گفته شد درسته که هیچ کسی جوابی نداد

در حقیقت این افراد ظاهر نما جز چفیه و تسبیح و ..... (که با این کاراشون دارن تقدس این چیزا رو هم از بین می برن )

هیچی از معنی دقیقه بسیجی بودن نفهمیدن


نوشته شده توسط: دختر آسمان

انتقاد دوشنبه 86/2/3 ساعت 11:46 عصر

سلام

یه انتقاد دارم از یه طلبه که نوشتن قرآن روی برنج رو یه کار بیهوده می دونه !!!!!!!

من فقط یاداوری میکنم داستان موسی و شبان رو که خدا چطور پیامبرشو نهی کرد (توجه داری که

پیامبرش شما که دیگه ......)

د همین کارا رو می کنید که جوونا دین گریز می شن

اینو داشته باش تا توی وبلاگ بعدیم مفصلا در مورد این صحبت کنم

متاسفانه این کیبوردی که دارم باهاش تایپ می کنم داغونه (اینم از امکاناته فوقه پیشرفته دانشگاه ماست واسه اینم کلی پول میدیم فکر کن اگه نمی دادیم چی میشد ؟؟؟!!!!!)


نوشته شده توسط: دختر آسمان


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
2450


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

لیلی با من است

:: لینک به وبلاگ ::

لیلی با من است


:: آرشیو ::

اجتماعی



:: خبرنامه ::